ته اتاق به یک چراغ نزدیک صد تا کارت آویزان بود که در بدو ورود توجهم رو جلب کرد.
پرسیدم چیه اینا این همه ؟ گفت همش کار داوطلبانه ست، یکی یکی گرفتم نگاه کردم. از هر کدوم که میپرسیدم برام یه خاطره گفت. از پخش غذا بگیر تا ماراتن به مناسبت روز جهانی فلان بیماری انگار که یه آلبوم معلق گوشه اتاقش داشت. پرسیدم پس که به کارای خودت میرسی گفت اینام کارمه!
همینطور که تعریف می کرد، شمردم دیدم کارای داوطلبانه ی من که خیلی هم مدعی بودم همیشه و فعال از ده تا بیشتر نشد… اما دیدم چقدر کمه نسیت به او، پرسیدم همه همینطورن اینجا؟ گفت خیلیا هرکی میخواد پیشرفت کنه اینطوریه و کار داوطلبانه لزوما از خود گذشتگی نیست کسب مهارت برای خودت و رسوندن نفع به بقیه ست و ادامه داد …
آلبوم معلق کارت ها رو رها کردم پرسیدم چند سالته؟
20.
از من 5 سال کوچیکتر بود و با همین کارا تجربیاتش خیلی بیشتر…
از یه روستا اومده بودن دانشجوی روابط بین الملل شده بود تو ورشو و یه اتاق کوچیک داشت با هزار تا پوستر و نوشته رو دیوارا و یه پرچم بزرگ برزیل که یه مهمون دیگه ش بهش هدیه داده بود و یه میز و دو تا تشک رو زمین که یکیشو برا من تدارک دیده بود و اون آلبوم کار داوطلبانه…
زندگی این دحتر هرم مازلو رو برای من برد زیر سوال…موقع رفتن یه دوته از خاطره های معلقش رو جدا کرد انداخت گردن من برای یادگاری.
این سوال همونجا برام ایجاد شد که داستان چیه که تو ایران انقدر از کار داوطلبانه دور افتادیم؟